این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.

وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکنم و همونطور تو قالب فکر باقی موند. الان دقیقا یجوری شدم که مامانم تا بزور برای غذا خوردن بلندم نکنه اصلا از تختم بیرون نمیرم!!!!! دلیلش چیه؟! بازم نمیدونم.

دلم میخواد از نو شروع کنم ولی نمیتونم. انگار به دست و پاهام زنجیر وصل کردن و نمیزارن از جام بلند شم. حس خواب الودگی و رخوت دیگه خسته م کرده. میخوام این رویه ی زندگیمو تغییرش بدم ولی زورم نمیرسه بهش! این روزا خودمو خیلیی ضعیف حس میکنم. خیلییی زیاد. و این حس خیلی اذیتم میکنه. منی که پر از انرژی و اعتماد بنفس بودم الان انگار به من یه سوزن زدن و کلا پنچر شدم. 

 

+ببخشید اگه وبلاگ هارو نمیخونم یا کامنت نمیزارم. الان اصلا حوصله ی خودمم رو ندارم چه برسه به خوندن مطالب و گشت و گذار توی وبلاگ ها. میام بزودی ولی ایشالا پر از انرژی بیام:)

 

+امشب قراره بریم مهمونی و من خیلی سردرگمم. الان تو فکر اینم ک واقعا چی بپوشم:)))

 

+مواظب خودتون باشین دوستای گلم♡


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها