ناگفته های یک موفرفری



 

 


دیروز که تو وبلاگ پست نزاشته بودم  کلی پنچر بودم. راستش نه مشغله ی کاری داشتم نه هیچی! همینطوری پست نزاشتم گفتم ببینم چی میشه! ولی واقعا روی من اثر داشت و تا شب دپرس بودم و همش فک میکردم چیزی گم کردم. از بس به نوشتن و گشتن تو وبلاگم عادت کرده بودم یه روز نوشتن ناراحتم کرده بود. با اینکه وبلاگم خالی از هر ادمی هست:) اما اونقدر دوسش دارم که با یه دنیا عوضش نمیکنم. چون عین یه دوست نزدیک شده برام!
داشتم به این فکر میکردم دلبستگی و وابستگی چقد زود اتفاق میوفته برای ادم. خیلی زود و بی سرو صدا! اروم و ساکت ریشه میدوونه تو جونت! بعد که کمی زمان گذشت. تازه میفهمی که چه خبره! چه اتفاقی افتاده. منم با اینکه یه هفته نیست این وبلاگو باز کردم ولی، اوقدرررر وابسته و دلبسته ش شدم که وقتی دیروز چیزی ننوشته بودم حالم اصلا خوب نبود:(
تا باشه از این وابستگی های خوشگل موشگل:)

روزاتون به کامتون❤


نمیدونم تا حالا با کلمه ای یا جمله ای، شنیدن حرفی یا دیدن صحنه ای بهتون تلنگر وارد شده یا نه!؟ من خودم با همه ی این ها تلنگر خوردم. ولی جمله ای که توی زندگی کاری من بیشترین تاثیر رو  داشت یک جمله از وبلاگ دوست خوبم اقای شاهین کلانتری بود که میگفت:

"قلم، از ماهی لیز تر است! دست نجنبانی سر میخورد توی گرداب روزمرگی"

چقدر راست میگفت. چقدر این جمله پر معنا بود. من گاهی اوقات حتی اگه یک روز بخاطر مشغله های زندگیم دست به نوشتن نمیبردم. روز بعد تن به اهمال کاری میدادم و برای نوشتن تنبلی میکردم و بهانه می اوردم. و از اون روز به بعد نوشتن برای من میشد سخت ترین کار دنیا! نمیدونم شایدم شخصیت من اینطوری هست که باید با چماق بالا سرم بایستند تا کاری انجام دهم. چون بشدت تنبل تشریف داریم:)))

ولی خب خودم چماق بالاسرم میشم. اونقدر به خودم غر میزنم که روز بعد مجبور میشم همه ی کار های عقب موندم رو انجام بدم. اما این جمله ای که بالا ذکر کردم باعث شد که حتی اگه ساعت دو یا سه نصفه شب باشه و من خیلی خسته هم باشم باز برم جلوی کامپیوتر بشینم و بنویسم. مخصوصا وقتی این جمله رو روی یه کاغذ نوشتم و بالای دیوار اتاقم زدم بیشتر روی من اثر داشت و دیگه اصلا واسه نوشتن  تنبلی نمیکنم و از ون روز تا به الان که مصرانه نوشتن رو دنبال میکنم و لحظه ای اهمال کاری نمیکنم:)

باید از بعضی از ادمها که باعث همچین تلنگر های دلنشین توی زندگیت میشن تشکر بکنی و من از اقای کلانتری عزیز نهایت تشکر رو میکنم که به من این درس رو یاد داد که حتی یک روز هم از نوشتن غافل نشم. چونکه: 

"قلم از ماهی لیز تر است! دست نجنبانی سر میخورد توی گرداب روزمرگی"

http://shahinkalantari.com

توی زندگی شما چه جمله ای بهتون تلنگر زد؟! 

مشتاقم تا بدونم:)





نمیدونم تا حالا به این موضوع دقت کردین یا نه! که گاهی اوقات همه کاری برای رسیدن به هدفت میکنی، اما همش بدبیاری میاری و انگار دنیا تمام سعیش رو میکنه تا به مراد دلت نرسی. گاهی هم با اینکه کاری نمیکنی ولی همه چی انقدر خوب پیش میره که خودت هم اون لحظه رو باور نمیکنی. قبل تر ها به هردری میزدم، هرکاری میکردم اما نمیشد، نمیشد، نمیشد! انگار اون مسیری که توش قدم گذاشته بودم یه مسیر طلسم شده بود. همیشه بدبیاری و ناامیدی در پی داشت. تا اینکه خسته شدم و دست کشیدم. نشستم و نگاه کردم. گفتم واقعا برای چه!؟ این همه تلاش! این همه دوندگی! این همه خون دل خوردن! نتیجه اش چی بود؟! خستگی و یک شکست تلخ! 

نمیدونم، شاید به خیر و صلاحم نبود. شاید تو اون مقطع زمانی، نباید تو اون مسیر قرار میگرفتم! ولی هر چه که بود بدجوری ناامید و خسته ام کرد. تا اینکه دوباره شروع کردم و این روزها عجیب به هر چیزی که هدفمه و هرچیزی که میخوام، میرسم:)

حتی خودمم باورم نمیشه! 

خلاصه خواستم این حس خوب رو با شما سهیم باشم. این روزهام با اینکه خستگی درپی داره ولی حس طعم شیرین موفقیت تموم تلخی هارو با خودش میشوره میبره:)

عصرتون بخیر:) ایشالا روزاتون همیشه به کامتون باشه





دارم به این فکر میکنم چقدر کار خوبی کردم که به حرف خواهرم گوش دادم و کتاب ملت عشق رو خوندم. گاهی اوقات  خیلی با الا همزاد پنداری میکنم. چقدر شبیه این زن بودم! و چقدر نصیحت ها و حرفهای شمس به من تلنگر زدند. چه خوب که بعضی از نویسنده ها همچین رمان های اموزنده و تکان دهنده ای مینویسند. یک جوری که فکر میکنی این رمان فقط برای اینکه تو متحول بشی نوشته شده! گاهی اوقات بعضی از قانون های شمس چنان منو تو فکر فرو میبرد که واقعا زمان رو فراموش میکردم. وقتی داشتم رمان ملت عشق رو میخوندم به این فکر میکردم چقدر جای همچین رمان هایی توی اثار ایرانی کم هست. متاسفانه در حال حاضر نوشتن رمان های زرد توی کشور ما باب شده! ولی اگه نویسنده های ما بجای نوشتن رمان های ابکی عاشقانه دست به نوشتن چنین رمان هایی بزنند چقدر عالی میشود. 

فعلا که تا نصفش خوندم و اینجوری منو جذب کرده:) وقتی تمومش کردم حتما نقد درست و حسابی ازش مینویسم تا بخونید.

و اینم بگم اگه تا حالا رمان ملت عشق رو نخوندینش، حتما از مطالعه ی این کتاب زیبا غافل نشین



چند جمله ی زیبا از کتاب

 : خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثه‌ای که تجربه می‌کنیم، هر مخاطره‌ای که پشت سر می‌گذاریم، برای رفع نواقص‌مان طرح‌ریزی شده است. پروردگار به کمبودهای‌مان جداگانه می‌پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است


: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشم‌داشت و حساب‌وکتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده‌ایم

: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی‌تو. نگران این نباش که زندگی‌ات زیرورو شود. از کجا معلوم زیر زندگی‌ات بهتر از رویش نباشد








یعنی کاوه چکار کرده بود؟ چرا همچین بلایی سرش اورده بودن؟! کاوه هر چقدرم در حقم برادری نکرد. اما باز سایه  و تکیه گاهی بود که دلم حداقل به بودنش خوش بود. به اینکه اگر روزی، جایی گرفتار شدم لااقل برادرم هست. بلاخره که دستم را میگیرد. درسته کاوه برای ستایش پدری نکرد اما ستایش دلش به بودن پدرش خوش بود. اما کاوه بد کرد. نه به خانوادش ! بلکه به خودش، به زندگیش، به ایندش. چرا بعضی از ادمها با اینکه میدونن راه زندگیشون رو اشتباهی رفتن باز به اون راه ادامه میدن؟ چرا نمیترسن از ته خط! چرا برنمی گردن و دوباره از نو شروع نمیکنن. از نو شروع کردن هر چقدرم سخت باشه ولی باز از یک پایان تلخ بهتره! 

این یه تیکه ی کوچیک از رمان در حال تایپمه:)

فعلا که دارم مینویسمش و هنوز کارای ویرایشش مونده. ولی خیلی برای این رمان ذوق دارم. 

اسم این رمان خلسه هست که ژانر معمایی، پلیسی_عاشقانه داره. برای اولین بار دارم تو ژانر عاشقانه رمان مینویسم. یکم برام سخته. ولی خب چون خیلی ذوق دارم سختیش اصلا به چشم نمیاد. اگه رمانم رو تموم کردم حتما تو وبلاگم میزارم که بخونید و نظر بدید برام:)




تبعیض




پاچه های شلوارش را بالا داد و با مظلومیت به من خیره شد:

-اینجا رو نگا!

جای سوختگی روی پاهایش دلم را کباب کرد.  ارام روی سوختگی اش دست کشیدم:

- چیشده؟

با ناراحتی پاچه ی شلوارش را دوباره پایین داد:

-جای تنبیه مامانمه!

با شنیدن این حرف عین برق گرفته ها نگاهش کردم. باورم نمیشد یک مادر انقدر قسی القلب باشد که با 

بچه اش همچین کاری بکند. اخم غلیظی کردم:

-راس میگی؟ واسه چی اینکارو کرد؟

سرش را بالا و پایین کرد:

-اوهوم. واسه اینکه بدون اجازه رفته بودم خونه ی خالم!

چه ربطی داشت! اینکه دختر هشت ساله ات بدون اجازه به خانه ی خاله اش رفته یعنی مستحق همچین وحشی کاری بود؟! با درد نگاهش کردم. چشمانش پر از غم بود. زانوهایش را بغل گرفت و سرش را روی ان گذاشت و ادامه داد:

-همیشه اینطوری میکنه! تازشم اونروز با کفگیر به شکمم کوبید!

از تعجب چشمانم گشاد شده بود! مطمئنا این مادر سلامت روانی نداشت:

-واسه چی؟!

بدون اینکه نگاهم کند شانه ای بالا انداخت:

-واسه اینکه داداشم شلوغی میکرد!

سرم را تکان دادم:

-خب چه ربطی داشت؟ داداشتم اینطوری کتک زدن؟!

 لبخند دردناکی زد که تمام وجودم را به اتش کشید:

-هیچ ربطی نداره! بهت گفتم که همیشه اینطوری میکنه. باورت میشه تا حالا نه مامان و نه بابا یه حرف بد به داداشم نگفتن! بابا و مامان خیلی اونو دوست دارن. همیشه بهترین چیزا واسه اونه!  همیشه منو دعوا میکنن، منو کتک میزنن حتی بخاطر کاری که نکردم. ولی اون.

بدون اینکه ادامه بدهد. لبخند عمیقی زد و سرش را پایین انداخت! خدا میداند پشت این لبخند چه غمی لانه کرده! با تمام وجودم درکش میکردم.دلم به درد امد. به جای این دختر من بغضم گرفت! پدر و مادرش مثل هزار پدر و مادر دیگه پسر دوست بودن! برای اونها دختر، یعنی یک موجود مزاحم! یعنی کسی که تا چند سال دیگه نصیب کس دیگری میشود. تنها دغدغه ی انها پسرشان است. چرا؟

خب معلومه، پسر یعنی وارث خانواده! یعنی کسی که نسل اونها رو ادامه میده! 

این گفتگویی رو که شاهد بودین، گفتگوی دیشب من با دختر یکی از اشناهامون بود. دیشب مهمونی دعوت بودیم و اون خیلی چیزای دیگری هم برایم گفت و دلم سوخت! البته او تنها زخم دیده ی این ماجرا نیست! متاسفانه من هم ترکش های این پسر دوست بودن خانواده رو خوردم. شاید شمار اون لحظه هایی که ارزو میکردم ای کاش پسر بودم از دستم در رفته! ولی لحظه به لحظه ی اون موقع ها یادمه! محدودیت ها و رفتار های نزدیک ترین کسانم باعث شده بود از جنسیت خودم متنفر بشم. 

واقعا نمیدونم دلیل این همه پسر دوستی توی کشور ما چیه؟! فمنیست نیستم و نمیخوام ادای ادم های روشنفکر رو در بیارم. فقط به عنوان کسی که خودم از این همه تبعیض رنج دیدم میخوام بگم که هیچ فرقی بین پسر و دختر وجود نداره! دخترها موجودات ضعیفی نیستند! اونها فقط بخاطر نوع تربیت و نوع دید جامعه ضعیف بار اومدن. غرور و شخصیت و عزت نفسشون رو بخاطر جنسیتشون خورد نکنید! کافیه نوع تربیتتون رو تغییر بدید! مطمئنا دخترانی بار خواهند اومد که از صد تا مرد هم مردتر خواهند شد! دختر هارو دست کم نگیرید.



تک ها

اولین روزی که قلم دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم رو دقیق یادم هست. اون موقع فکر کنم چهارده یا پانزده سال داشتم. یک دفتر نارنجی رنگ سیمی برداشتم و شروع به نوشتن رمان کردم. البته یک رمانی برای هم سن و سال های خودم با ژانر تخیلی و معمایی! 
کاملا یادمه که از همه مخفی کرده بودم حتی از خواهرم! که نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستم بود. نوشتم و نوشتم، تا اینکه رمانم به اخر رسید و من اون دفتر نارنجی رنگ رو پر کرده بودم و از این جهت خیلی خوشحال  بودم. شاید باورتون نشه ولی من رمانم رو در عرض یک هفته و نیم تمام کردم. فکر کنم روزی سه یا چهار ساعت مداوم مینوشتم و وقتی تمومش کردم بهترین حس دنیارو داشتم. دفترم رو به خواهرم نشون دادم و اون واقعا ذوق زده شده بود و تشویقم کرد. کم کم ایده های جدیدی به ذهنم می رسید و یا کامل مینوشتم و تمام میشد، یا هم نصفه رها میکردم و دنبال ایده های دیگری میرفتم.
 تو اون مدت زمانی که می نوشتم به خودم مسلط تر بودم. اینکه الان باید چیکار بکنم؟ فردا باید چه برنامه ای بریزم؟ در اینده باید چه اهدافی پیش رو بگیرم و
برای شما اینطور بگویم که نوشتن من رو با اراده تربیت کرده بود. اینکه به هر چیزی که میخوام میتونم برسم. نوشتن باعث شده بود به زندگیم امیدوارتر باشم. برای ادامه ی هدفهایم انگیزه های زیادی داشته باشم و با پشتکار و اراده در مسیری که قدم گذاشته بودم راهم رو ادامه بدم. یجورایی " نوشتن " برای من حکم یک اینه رو داشت! اینه ای که بجای ظاهر، درونمو بهم نشون میداد، خود واقعیم رو
اما.
بعد از مدتی من نوشتن رو بنا به دلایلی کنار گذاشتم. و کسی که شب و روز مینوشت و میخوند. حالا نه کلمه ای مینوشت و نه کتابی به دست میگرفت. شاید بتونید ادامه ی ماجرا رو خودتون حدس بزنید
کاملا از خود واقعیم فاصله گرفته بودم. نه انگیزه ای برای زندگیم داشتم و از همه مهمتر نه هدفی برای جنگیدن. کاملا اسیر چنگال روزمرگی شده بودم. و یک جورایی حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود. بشدت بداخلاق شده بودم و از همه ناراحت کننده تر بیکار بیکار تا اینکه دوباره با یک تلنگری توی مسیر قبلی خودم قرار گرفتم. اما افسوس که خیلی پسرفت کرده بودم. خیلی خیلی زیاد.
شاید حسرت خوردم ولی باز خداروشکر کردم که دوباره وارد همین راه شدم. همینکه از اون ادم بی اراده ی بداخلاق و ناامید دور شده بودم خودش هزار بار جای شکر داشت.
و من دوباره شروع کردمدوباره اراده کردم. ایشالا که اینبار پرقدرت تر این مسیر رو ادامه بدم

 

 


این دو سه روز شاید بیشتر از همه ی روزها احساس خستگی میکنم. از همه لحاظ، هم روحی هم جسمی! دلم میخواد تا یه ماه فقط بخوابم. دلم یک تنهایی میخواد. فقط خودم باشم و خودم! اما  متاسفانه هیچوقت نمیشه بیشتر از یک ساعت با خودم تنها باشم. از بس دور و ورم شلوغ و پر از ادمه! نمیدونم چرا بعضی از ادمها از تنهایی مینالن؟! تنهایی به این خوبی و قشنگی! تو باید بلد باشی چطوری از تنهایی ات لذت ببری:)

 من حاضرم یک عمر تک  و تنها با خودم زندگی کنم!  چون میدونم چیکار میتونم بکنم که از زندگیم لذت ببرم. از تنهاییم لذت ببرم. اما هیچوقت نصیبم نمیشه! گاهی اوقات تو اوج شلوغی دلم میخواد پناه ببرم تو اتاقم و هیچکسی سمتم نیاد، خواهرم میگه این حست بیشتر شبیه افسردگی میمونه. اینکه همش دوست داری تنها باشی و تو خودت باشی! راستی این روزا چقدر کم با هم حرف میزنیم. مایی که از بیست و چهار ساعت روز بیست و پنج ساعتشو وردل هم مینشستیم و همیشه حرف میزدیم. از هر دری از هر موضوعی، از دماغ عمل کردن دختر عموم شروع میکردیم تااااا چرا اصلا این مملکت صاحاب نداره! همه جوره بحثی رو به نوبه ی خودمون تحلیل میکردیم. اخر سر هم مینشستیم و عین دیوانه ها میخندیدیم. هیچوقتم سیر نمیشدیم از کارمون ولی حالا شاید بزور یک ساعت در روز بشه!
حرفم نمیاد. بیشتر تو خودم رفتم. دلیلشم نمیدونم چرا! شاید به قول خواهرم افسردگی دامنمو گرفته:/
اما بنظرم تو این موقعیت الانمون، همه از دم افسردگی دارن، بعضیا دوزشون پایینه، بعضیا هم نه، وضعیتشون حادتر! کی تو این جامعه ی نکبتی افسرده نیست!؟


 

 

همیشه باید یه سری اتفاقات توی زندگیمون رخ بده تا بتونیم ادم های اطرافمونو دقیق بشناسیم.

وقتی این اتفاقت میوفته، وقتی واسه مون مشکل پیش میاد، وقتی دست به دامن اطرافیانت میشی، چقدر خوب نقاب از چهره ی تک تکشون میوفته! تک تک کسایی که روزی با خودت فکر میکردی بهترینن! 
درسته بدجوری توی ذوقتون میخوره، درسته بدجوری یکه میخورید ولی باید قدردان این اتفاقات باشید که رخ دادند تا بشینی و با خودت چرتکه بندازی که واقعا وجود همچین ادم بی ارزشی توی زندگیت لازمه! 
این اتفاق ها بهت نشون میدن تا یه روز بشینی و یک پاک کن برداری و قشنگ ردپای این ادم هارو از خاطر و مغز و زندگیت پاک کنی. 
و درست اون لحظه ای که همه ی اونها رو از صحنه ی زندگیت پاک کردی، اون لحظه میشه بهترین لحظه ی زندگیت! 
قدر اون لحظه رو بدون:)

 

لیلا نوشت 

 

 

 

این اهنگ زیبا رو گوش بدبد و ازش لذت ببرید

Babak jahanbakhsh_zendgi edame dare


 

 

 

 

در جریان زندگی

کم کم

یاد میگیری که نباید از کسی توقع داشته باشی

مگر از خودت!

متوجه میشوی، بعضی ها را هر چند نزدیک نباید

باور کرد!

متوجه میشوی روی بعضی ها هر چند صمیمی

اما نباید حساب کرد!

میفهمی بعضی را هر چند اشنا اما

نمیتوان شناخت!

و

این اصلا تلخ نیست، شکست نیست ممکن است

در حین اگاه شدن درد بکشی،

 

این اگاهی دردناک است! اما

تلخ هرگز.

 

 

 

و چقد خوبه یه روزی به این نتیجه برسیم که از هیچ کسی نباید انتظار داشته باشیم، حتی از نزدیکترررررین ادم زندگیمون! درسته گاهی اوقات دردناکه ولی زندگی رو برای ما اسونتر میکنه.

 

 

 


سلام:))

تقریبا دو روز کامل هست که به وبلاگم  سرنزدم! نه به دلیل مشغله ی کاری، که هر چقدر هم کارام زیاد باشن روی پست گذاشتنم تو وبلاگ هیچ تاثیری نداره! بلکه بخاطر مریض شدنم بود:( انقد حالم بد بود که حتی نمیتونستم از سرجام بلند شم. یه روز کاملا وحشتناک و پر از درد و حالت تهوع گذروندم. تا امروز که یکم بهتر شدم میخواستم یه پست مفصل بزارم، اما متاسفانه باز نشد. چون شب مهمون داریم و من باید کمک حال مادر و خواهرم باشم! شاید باورتون نشه قبل از اینکه مهمونامون بخوان بیان، حال جسمی خوبی نداشتم ولی وقتی تماس گرفتند و از اومدنشون اطلاع دادن تموم دردامو فراموش کردم:) 

نمیدونم حالا شاید از ذوق بوده یا از سر هول و استرس

 

خب چون هنوز کلی کارای نکرده مونده من باید برم 

 امیدوارم یه روز خوب داشته باشین


 

ما یه خانوم توی فامیلمون داریم که به "بی بی سی" مشهوره! از بس که از همه ی خبر های داغ و دسته اول فامیل خبرداره. محاله یه بار ببینیش و از شنیدن خبر هایی که بهت میده شوکه نشی.  همیشه با یجور ژست خاصی نگات میکنه و تک تک خبر هارو با هیجان بسیاری برات میگه. بعد که خبر ها تموم میشن. شروع میکنه به تحلیل و تفسیر این خبرها!                                                      

مثلا
فک کنم نشنیدی دختر فلانی با کارگرشون قرار مدار عاشقونه میزارن! (خاک تو سرش. لیاقتشم همون کارگر دو هزاریه!البته تقصیرش نیستا همش تقصیر مادرشه که اینطوری تربیتش کرده)
اقای فلانی ماشینشو فروخته(انگار وضعیت مالی خوبی ندارن. از زور بدهکارا مجبور شده که بفروشه! معلومه دیگه با اون زن ولخرجی که اون داره، هر کی هم بود خونه زندگیشو میفروخت. همه که مثه ما نیستن!)
دیدی مهتاب النگو های جدید گرفته(معلوم نیس شوهرش چه غلطایی میکنه که انقد وضعشون خوب شده، انقده به خودش میرسه شبیه دخترای جوون شده. ببینیش اصن نمیشناسیش دختر) 
و                                                 
همیشه ی خدا درگیر زندگی دیگران بود. غافل از اینکه خودش یه دختر وپسرداشت بجای اینکه سرش توی زندگیش گرم باشه سرش همیشه توی زندگی اطرافیانش بود. "تا اینکه یه روز خبر رسید دخترش با یکی از پسرای علاف محل فرار کرده!!!"
اونی که همش دنبال دخترای فامیل بود تا یه اتو ازشون بگیره و به همه بفهمونه چه دخترایی تو فامیلمون هست حالا دختر خودش بدتر از همه بسرش اورده بود!!!  حالا همه ی فامیل از خود اونا حرف میزدن! از رذالتی که دخترش به بار اورده بود. این داستان رو گفتم تا برسیم به اصل کاری ماجرا!
این روزا عجیب میبینم همه بجای اینکه سرشون توی زندگی خودشون گرم باشه. درگیر زندگی دیگرانن. از خودشون، خونوادشون، زندگیشون به کل غافل شدن. مثل این خانوم "بی بی سی".
واقعا اینطور نکنیم. باور کنین ماشین عوض کردن فلان اقا، شوهر کرن فلان دختر، یا دخترباز بودن پسر فلانی هیچ فایده یا ربطی به زندگی ما نداره!!
سرمون تو کار خودمون باشه! دیگرانو قضاوت نکنیم تا زمانی که با کفش اونا راه نرفتیم. یه زمانی به خودمون میاییم و میبینیم که واقعا دیگه برای بعضی چیزا دیر شده! مثل همین داستانی که براتون گفتم. زنه انقد سرش به همه چیز به غیر از زندگیش گرم بود که از دختر وپسرای خودش غافل مونده بود. حالا بماند بعد ها پسرش چه رذالت هایی به بار اورد!!!! 

اینو واقعا یادتون باشه وقتمون خیلی با ارزشه، بجای اینکه برا دیگران حرومش کنیم، برای چیزای خوب و مثبت استفاده کنیم

و در پایان بگم که خداوند سر را افرید تا بر روی گردن باشد نه در زندگی دیگران

 

 

پ.ن:عکس هیچ ربطی به متن نداره. چون دوستش داشتم گذاشتمش:)


 

 

 

اولین باری که کاری رو بصورت جدی ادامه دادم نویسندگی بود. با نوشتن داستان کودکانه شروع کردم. و تقریبا بعدش رمان نویسی رو ادامه دادم. اما بعد از مدتی نویسندگی رو رها کردم. دلیلش هم این بود که توی راهم فهمیدم ترانه سرایی خیلی بهتر از نویسندگی هست! البته برای من. چون من علاقه ی زیادی به اهنگ گوش دادن داشتم و میگفتم چی بهتر از ترانه سرایی! و البته ترانه سرایی پول زیادی هم داشت. فک کن با یک متن هشت یا ده خطی یک یا دو میلیون بگیری! البته این فقط برای تازه کارهاست. اونایی که قدیمی تر هستند پول بیشتری میگیرند. تقریبا یه یک سال و نیمی ترانه سرایی رو شروع کردم. بدون هیچ اموزشی. خودم به تنهایی اموزش های ابتدایی رو از تو نت در میاوردم و میخوندم و تمرین میکردم. شاید باورتون نشه شش ساعت تو روز فقط ترانه مینوشتم و ادیتش میکردم. حالا خوندن ومطالعه کردن شعر و ترانه ی دیگران بماند به کنار. راستش رو بخوایین اواسط کارم فهمیدم ترانه سرا ها چه موجودات مظلومی هستند. نه مطلب درست و حسابی درمورد ترانه سرایی بود. نه ترانه سراها اونجور که باید و شاید معروف نبودن و شناخته شده نبودن. همیشه پشت هر اهنگ موفقی یه ترانه سرای خوش ذوقی نشسته اما هیچوقت کسی اسم ترانه سرا رو نمیبره. بلکه همه ی این امتیاز ها فقط برای خواننده ست. دوباره ترانه سرایی رو رها کردم و رفتم سراغ طراحی لباس. کلی اموزش طراحی لباس از توی نت دراوردم و شروع به طراحی کردم. برای من استعداد اصلا اهمیتی نداشت. همین که علاقه داشتم کافی بود. فک کنم شاید بدونین که اخرش چی شد؟! درسته من طراحی لباس رو هم تا نصفه یاد گرفتم و بعد هم رهاش کردم!!! دلیلش رو شاید بدونین که چی هست؟! تنوع طلبی
همش وقتی کار میکردم با خودم گفتم که" نکنه این کاری که میکنم اصلا اینده ی خوبی نداشته باشه! نکنه اصلا واسه من درامد نداشته باشه" واسه همین همیشه چشمم دنبال پیدا کردن یه شغل جدید و با درامد بالا بود. هدف هامو زود به دست فراموشی میسپردم. هیچوقت تمام تمرکزم رو روی کاری قرار نمیدادم. مثل کسی بودم که داشت غذا میخورد اما حواسش اصلا به غذا خوردنش نبود و فقط داشت به غذا خوردن دیگران نگاه میکرد. منم اصلا حواسم به کارم نبود. اونقدر از این شاخه به اون شاخه پریدم که الان نه شغل درست و حسابی دارم و نه به جایی رسیدم. شاید اگه همون چند سال پیش رمان نویسیم رو با جدیت ادامه میدادم الان یک جایگاهی داشتم. اما خب باز ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه ست و هیچوقت دیر نیست. تازه به خودم اومدم که باید تمام تمرکزم رو فقط روی یک هدف بزارم و چشمم دنبال کار ها و شغل های دیگه نره! 
واقعا اگه مثل من هستید یک شغلی پیدا کنید و چهار چنگولی بهش بچسبید! هیچوقت رهاش نکنید. چون بعدش بجایی نمیرسید و فقط براتون حسرت و افسوس باقی میمونه


نمیدونم جمله م رو چطوری و از کجا شروع کنم ولی همین اولِ اول ازتون میخوام هیچوقت از ادمای اطرافتون انتظار نداشته باشین مطابق میل شما رفتار کنن! فرقی نمی کنه اون ادم کی باشه؟! میتونه همسر، فرزند، خواهر، برادر، مادر و پدر یا دوست شما باشه.

هر ادمی شخصیت و تفکرات خاص خودشو داره که با اونا حالش خوبه و خوشحاله! سعی نکنیم مجبورش کنیم شخصیتشو تغییر بده! سعی نکنیم مجبورش کنیم که همیشه مطابق میل ما رفتار کنه! 

زمانی که پست گذاشتم و از حال بدم گفتم، یکی از بچه ها بهم گفت بگرد و دلیلش رو پیدا کن. اما من هر چقدر فکر میکردم هیچ دلیلی پیدا نمیکردم برای این حال بدم. تا اینکه امروز با یکی بحثم شد و همون لحظه علت حال بدمو فهمیدم. اونم این بود که مجبور بودم شخصیتی داشته باشم که اون من نیستم! ولی باید مثل بازیگرا اون نقش رو بازی میکردم. باید نقاب میزدم و از تمام خواسته هام فقط برای رضایت خاطر اطرافیانم چشم پوشی میکردم. اما الان خداروشکر میکنم که باز خوب شدم. چون تقریبا یکی دو هفته ای هست که دنبال کارهای موردعلاقم میرم. اونجوری ک میخوام میپوشم، اونجوری ک میخوام میگردم. گاهی وقتا اعصاب خورد کنی های ریز و درشتی داره اما بازم خدارو شکر می ارزه! اینطوری حس میکنی که زنده ای، حس میکنی که نفس میکشی

اگه کسی که این پست رو میخونه  پدر یا مادره، ازشون یه درخواستی دارم! اونم اینه که هیچوقت از فرزندتون انتظارات بیش از حد نداشته باشین. نخوایین که همش طبق دستورات و میل شما عمل کنن. اونا هم ادمن! عقل دارن، شعور دارن. ربات نیستن که یه برنامه ی خاصی براشون بنویسین تا طبق همون برنامه عمل کنن! درسته گاهی وقت ها اشتباه خواهند کرد. یا کارهایی ازشون سر خواهد زد که دوست ندارین. ولی بذارین که خودش باشه. نزارین روحش بپوسه.

دوستای دیگه هم اگه مثل هستین همه ی قوانین رو زیر پا بزارین. خودتون باشید و خودتون. نذارین حالتون به مرحله ی افسردگی برسه!

 

+بلاخره اومدم =)

 

+تقریبا دو روزه منتظر جواب مصاحبه ی کاریم هستم. برام دعا کنین تا اون چیزی که میخوام بشه ممنون میشم ازتون

 


این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.

وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکنم و همونطور تو قالب فکر باقی موند. الان دقیقا یجوری شدم که مامانم تا بزور برای غذا خوردن بلندم نکنه اصلا از تختم بیرون نمیرم!!!!! دلیلش چیه؟! بازم نمیدونم.

دلم میخواد از نو شروع کنم ولی نمیتونم. انگار به دست و پاهام زنجیر وصل کردن و نمیزارن از جام بلند شم. حس خواب الودگی و رخوت دیگه خسته م کرده. میخوام این رویه ی زندگیمو تغییرش بدم ولی زورم نمیرسه بهش! این روزا خودمو خیلیی ضعیف حس میکنم. خیلییی زیاد. و این حس خیلی اذیتم میکنه. منی که پر از انرژی و اعتماد بنفس بودم الان انگار به من یه سوزن زدن و کلا پنچر شدم. 

 

+ببخشید اگه وبلاگ هارو نمیخونم یا کامنت نمیزارم. الان اصلا حوصله ی خودمم رو ندارم چه برسه به خوندن مطالب و گشت و گذار توی وبلاگ ها. میام بزودی ولی ایشالا پر از انرژی بیام:)

 

+امشب قراره بریم مهمونی و من خیلی سردرگمم. الان تو فکر اینم ک واقعا چی بپوشم:)))

 

+مواظب خودتون باشین دوستای گلم♡


مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم.

ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگوآنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم: میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی.

گفت: کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی . این را که گفت از کوره در رفتم و گفتم: خدا کنه تا صبح نباشی.

بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست. بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد . نفس عمیقی کشید و خوابیدیم آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم. از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام. هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام . گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را. مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود. شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه. شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت . من اما.آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت. بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،. خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم . آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد. حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد.  حالا فهمیدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. باید بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود.

روایتی از #دکتر_انوشه

 

 

+مراقب هر کلمه حرفی که از دهنمون در میاد باشیم.  حرف هامون استخوان شکنند. گاهی وقتا حرفایی رو بی منظور میگیم ولی کما اینکه این حرفا چه تاثیر بدی روی طرف مقابل ما میزاره. لطفا توی حرف زدنتون مراقب باشید.

 

+عصر جمعه تون بخیر باشه


شور دیدارت اگر شعله به دل‌ها بکشد
رود را از جگر کوه بـه دریا بکشد

 

گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب که اینقدر نباید بــه درازا بکشد

 

خود شناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

 

عقل یک دل شده با عشق فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

 

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

 

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من
من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

 

حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد

 

ویس این شعر

 

 

 

+سلاام عصرتون بخیر :) من برگشتم با یه شعر جدید از فاضل نظری جانم♡ امیدوارم که ازش لذت ببرین. من که کلی از خوندن شعرش فیض بردم.

 

+راستی اگه شعر قشنگی از فاضل نظری خوندین رو برام بفرستید تا توی وبلاگ بزارم. چون همه جوره طرفدار شعرم:)))


بدترین حس دنیا چیست؟ 
شاید بگویید تنهایی.  
دلتنگی.

  و. 
اما بدترین حس دنیا "دل زدگی" ست.

دل زدگی، بعد از یک خواستن عمیق می آید.
 کاری را، چیزی را، کسی را با تمام وجود خواستن.
دل زدگی یعنی کاری.  چیزی.  کسی که مدت ها حس خوب برایت داشت دیگر در ذهن و قلبت جایی نداشته باشد.

دل زدگی یعنی احساس خستگی شدید 
آدمی که دل زده می شود وسط یک جنگ است.
 یک جنگ نا برابر
یک طرف تمام خاطرات روزهای خواستن جلوی چشمش هست. 

طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست
ددگی بدترین حس دنیاست. 
فقط تصور کنید کاری. چیزی.  کسی که سال ها می خواستی دیگر قلبت را به تپش نیاندازد.  
دیگر تو را سر ذوق نیاورد.

بدترین قسمت دل زدگی این است که نمی خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی                               
اگر آسمان هم به زمین بیاید دیگر نمی خواهی

آدم هایی که دل زده می شوند فهمیده اند می شود عمیق ترین خواستن ها را کنار گذاشت. فراموش کرد

اما نَمُرد.

 

#حسین حائریان

 

+شبتون پر از ارامش♡♡


دیشب یکی از اون شب هایی بود که مجبور بودم زود بخوابم. گوشیمو خاموش کردم و تو جام دراز کشیدم. به سقف خیره شدم تا خوابم ببره. ولی متاسفانه هجوم افکارای مختلف نه تنها باعث شد که نخوابم بلکه منو تا چند ساعت بیدار نگه داشت.  شده گاهی وقتا یه اوقاتی تو زندگیت وایسی و همش حسرت بخوری؟! فقط بخاطر کارایی که نکردی؟! نمیدونم چرا دیشب این فکرا به سرم زد یا اصلا چی شد که بهشون فکر کردم. ولی باعث شد که کلی افسوس بخورم.  کلا به این نتیجه رسیدم که من هیچوقت بخاطر خودم زندگی نکردم. خیلی خواسته ها داشتم که براورده نشد! نه بخاطر اینکه من قدرت و اراده ی براورده کردنشو نداشتم، نه! من میتونستم ولی بخاطر خونوادم از اون خواسته ها چشم پوشی کردم و حسرتش به دلم موند خیلی کارا بود که دوس داشتم انجام بدم. ولی بخاطر حرف مردم از اون کارا دست کشیدم. و باز حسرتش رو دلم موند. تقریبا همه ی چیزایی هم که الان بهش مشغول هستم یه جورایی از سر اجبار هست! درسته بهشون علاقه دارم ولی

راستش حرف مردم برای من مهم  نبود و نیست ولی برای خونوادم.؟ خیلی زیاد.!!! و من برای خونوادم هم که شده مجبور به تن دهی به این اجبار ها شدم. چقدر سخته که به یه نقطه ای برسی که فقط حسرت دلت رو پر کنه! درسته الان دیگه تمایلی به اون خواسته های قبلیم ندارم و اگه الان حتی فرصتش هم جور بشه من سمتش نمیرم. ولی حسرتش هنوزم تو دلم هست و همش افسوس میخورم!!! 

انتونی رابینز یه جمله ی قشنگی داره که میگه:

می‌بایست به روشی زندگی کنید و به گونه‌ای با مسائل و دشواری‌هایتان روبرو شوید که در پایان زندگی، با افسوس نگویید، ای کاش چنین و چنان کرده بودم.

ولی اقای رابینز باید بگم که من قدرت و توانایی مقابله با خونوادم رو ندارم. تو این فرهنگی که ما داریم و جوی که توش هستیم واقعا نمیتونیم بخاطر خواسته و ها و کارامون از طرف خونوادمون طرد بشیم! پس مجبوریم فقط حسرت بخوریم همش افسوس بخوریم!!! واسه همینه که همیشه ارزوی پسر بودن رو دارم. هر چند که بعضی از پسر ها هم بخاطر حرف مردم نمیتونن کارایی بکنن ولی خب اینقدرا هم مثل ما محدود و خفه نیستن!

اصلا یه سوال مهم از همه ی شما دارم!! 
تا الانی که از خدا عمر گرفتید تا حالا برای دل خودتون زندگی کردید؟!
مطمئنم خیلیامون برای دل خودمون زندگی نکردیم.خیلیامون.

شاید الان بعضیاتون که دور وایسادید و این متن رو میخونید با خودتون بگید که چه مسخره! خودش نتونست کاری بکنه داره خونواده و مردم رو بهونه میکنه! ولی یه چیز میخوام بگم؟! یکم فکر کنید ببینید چه کارهایی یا خواسته ای داشته اید که مجبور شدید بخاطر خونواده و مردم ازش چشم پوشی کنید؟! مطمئنم زیاده. اولش تک و توک به ذهنتون میرسه ولی بعدش یه عالمههه خواسته میاد تو ذهنتون که مجبور بودین بخاطر حرف ها و ری اکشنای اطرافیانتون توی دلتون دفنش کنید

 

 

+شنیدن خبر مرگ دختر ابی خیلی ناراحتم کرد، خیلییی. شاید نصف فکرای دیشبم بخاطر همون شنیدن خبر مرگ سحر بود. اون هم بخاطر انجام دادن خواسته و تمایل قلبیش به کام مرگ رفت


+هرگز عزیزی را در اوج عصبانیت تنها نگذار.

 

*اگر دوستی نیازمند است. قبل از این که به زبان بیاورد به او کمک کن.

 

+با کسی ازدواج کن که یا مثل خودت، یا کمی بهتر از خودت باشد.

 

*یادت باشد که کلمات محبت امیز فورا التیام می دهند.

 

+یادت باشد که کلمات بیرحمانه عمیقا می رنجانند.

 

*یادت باشد که یک دقیقه خشم، تو را از شصت ثانیه شادی باز میدارد.

 

+اگر میخواهی فرزندانت خوب تربیت شوند. دو برابر بیشتر از معمول با انها وقت بگذران و نصف مقدار معمول خرج شان کن.

 

*همیشه از غیرمنتظره ها استقبال کن. فرصت ها به ندرت در بسته های تمیز و پیش بینی شده از راه میرسند.

ادامه مطلب


 

از دست من میری ، از دست تو میمیرم
تو زنده میمونی ، منم که میمیرم
تو رفتی از پیشم ، دنیامو غم برداشت
برداشت ما از عشق ، با هم تفاوت داشت
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه
انقدر بزرگه تنهایی این مرد ، که حتی تو دریا نمیشه غرقش کرد
من عاشقت هستم اینو نمیفهمی ، یه چیزو میدونم که خیلی بی رحمی
همیشه میگفتی شاهی گدایی کن ، ظالم بمون اما مظلوم نمایی کن
هر چی بدی کردی پای من بریز ، نتیجه ی این عشق بازم مساوی بود
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه

 

دانلود اهنگ این اخرین باره

 

 

 

+اهنگ این اخرین باره ی ابی یکی از اهنگایی بود که خیلی دوسش داشتم. همیشه میخواستم براتون بزارم ولی یادم میرفت. اما الان گذاشتم تا گوش بدین و لذت ببرین. البته این ورژن ویولونش هست! چون من عاشق ویولون هستم اینو گذاشتم. یه اهنگ اروم و قشنگ.

امیدوارم لذت ببرین ازش

روزتون عالییی♡♡


 

 

تا یه مدتی کلا ذهنم درگیر یه فکرایی بود. فقط فکر میکردم و حسرت میخوردم. اونم این که چی میشد  خودمون میتونستیم ادمای اطرافمونو انتخاب کنیم؟! مثلا خیلی از ادمهایی هستند که می بینیمشون و با خودمون میگیم چی میشد این با من نسبت نزدیک داشت؟ چی میشد این دوست من میشد؟ مثلا با خیلیا توی فضای مجازی اشنا میشدیم و این غریبه گاها از صد تا اشنا اشناتر میشد با ما. اونقدری که از تمام جیک و پوکمون خبر دار میشد. با اون راحت بودیم و با خودمون میگفتیم ای کاش همین ادم توی واقیعت هم پیش ما بود!  تا اینکه اونروز با مستانه ی عزیز در این مورد حرف زدیم. ایشون یه حرف جالبی زدن جوری که تمام باورام متزل شد. و حتی دیگه فکرشم به سرم نزد.

ادامه مطلب


 

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

 

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را

 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را 

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را

 

ادامه مطلب


همیشه بدترین زخم ها و بدترین درد هارو از کسی میخوری که دوسش داری! نقطه ضعفت رو میدونن و گاهی اوقات تو نقش یه دشمن فرو میرن و بهت ضربه میزنن. شاید اگه اون حرف  رو از دشمنت میشنیدی برات ذره ای مهم نبود. ولی شنیدن اون حرف از عزیزت، تو رو زمین میزنه! اونم به بدترین صورت. 

تو نه میتونی حرفش رو بی جواب بزاری! و نه دلت میاد که جوابش رو بدی! برای همین تو خودت میشکنی. دلت میگیره از زمین و زمان. با خودت بد میشی. دق دلیت رو سر خودت در میاری و از خودت متنفر میشی! 

اگه واقعا کسی رو دوست دارین، فرقی نمیکنه که کی باشه! خواهر باشه یا بردار. مادر باشه یا پدر، دوست باشه یا رفیق ، شوهر باشه  یا عشق. تو رو خدا مواظب رفتاراتون، حرفاتون باشید. قبلا درموردش گفتم. ولی اینبار به بدترین صورت تجربه ش کردم. اگه کسی رو دوست دارید زیر بار حرفاتون لهش نکنید. اون ادم غرور داره، شخصیت داره، مهم تر از همه اون ادم دل داره!!! مراقب دلی که میشکنید باشید!

 

 

+شبتون بخیر باشه


امروز صدمین روز از بازکردن وبلاگم گذشته! الان که دارم به اون صد روز فکر میکنم اصلا گذر زمان رو حس نمیکنم. فقط مشکلات و درد هایی که این مدت کشیدم جلوی چشمام ردیف میشن.

من چه نقشه ها که برای وبلاگم نداشتم. چه حرف هایی که میخواستم بزنم. اسم وبلاگمم ناگفته های یک دختر موفرفری هست. میخواستم ناگفته هامو اینجا بزنم.  ولی گاهی اوقات یه مشکلاتی پیش میان، یه اتفاقاتی رخ میدن که مسیر زندگیت رو صد و هشتاد درجه تغییر میدن! زمانی که وبلاگم رو باز کرده بودم هدف های بزرگی داشتم. رویاهای شیرین و قشنگی تو سرم بود. ولی الان نه اون هدف رو دنبال میکنم و نه دیگه اون رویاها رو دارم 

شاید بخاطر اینه که ادم سنش بالا میره و دیدش نسبت به همه چی عوض میشه! قبلنا یه دختر بیخیال و شر و شیطون بودم که هیچی برام مهم نبود. الان اونقدر فکر و خیال دارم که شبا تا دیر وقت بیدارم.

فکر همه چی ادم رو دیونه میکنه!

گاهی اوقات خواهرم بهم میگفت: لیلا تو دیگه خیلی بیخیالی فکر هیچی رو نمیکنی. خوش بحالت!

ولی من از این بیخیالیم غصه م میگرفت. با خودم میگفتم ای کاش منم مثل مادرم یا خواهرم همه چی برام مهم بود. همه چی رو جدی میگرفتم.

الان دیگه اونقدررر زیاد به همه چی فکر میکنم که ناراحتی معده گرفتم. هر وقت یکم اعصابم تحریک میشه معدم داغون میشه! دکتر که رفتیم بهم گفت: خانوم، معده دردت همش بخاطر فشارهای عصبیه! و من توی بیست سالگیم یه مشت قرص اعصاب بهم دادن.

دنیای ادم بزرگا خیلی دنیای کثیفیه! من ناخواسته وارد دنیای بزرگتر ها شدم. زمانی که پدرم فوت شد یه دست نامرئی منو از دنیای شیرین نوجوانیم پرتابم کرد به سمت ادم بزرگا و دنیای پر از دوز و کلکشون. هنوزم که هنوزه نتونستم عادت کنم به این وضعیت! روز به روز داغون تر و داغون تر میشم.

امیدوارم که بزودی خودم بفهمم با خودم چند چندم. چون الان توی یه سردرگمی بزرگی گیر کردم که دقیقا نمیدونم خودم از خودم، از زندگیم چی میخوام.

 

+واقعا نمیدونم دلیل این حرف زدنام چی بود. ولی ناخواسته این حرف هارو زدم. یجورایی میخواستم خودمو خالی کنم. 

+راستی اگه حرفام بی سروته بود معذرت میخوام. ابن روزا خیلی حواس پرت و سردگمم. به بزرگی خودتون ببخشید

+صد روزگی وبلاگم مبارکシ


تو این زمونه چندتامون خود واقعیمون هستیم؟!
چندتامون خودمون رو دوست داریم! چندتامون برای خودمون ارزش قائل هستیم!؟
دنیای درون ماست که دنیای بیرون مارو میسازه! باید برای خودمون و درونمون ارزش قائل بشیم. این یکی از تاثیر گذارترین جمله ای بود که در عرض این  مدت شنیدم

این فایل صوتی از خانوم صنم رشیدی خیلی تو این برهه به دادم رسید. ساعتای سه نصف شب بود و داشتم تو سایت های روانشناسی میگشتم که به سایت خانوم رشیدی رسیدم. اولین فایلش رو دانلود کردم و گوش دادم. خیلی از حرف زدنش و انرژی که به آدم میداد خوشم اومد و در نتیجه همه فایل هاش رو دانلود کردم.

این فایل درمورد دوست داشتن خودمونه! به ما نشون میده چطور خود واقعیمون باشیم تا همه چیز وفق مرادمون پیش بره.

در آینده باز فایل های دیگه ای از خانوم رشیدی رو میزارم. دوست دارم وبلاگم از این فایل های صوتی ارزشمند بهره مند شه!

امیدوارم دوست داشته باشید.

اگه گوش دادید حتما یادتون نره که نظرتون رو برام بنویسید. میخوام ببینم چند نفر مثل من تحت تاثیر این فایل قرار گرفتند

 

 

 

+شبتون آروم♡


هر کسی تو زندگیش فراز و نشیب های زیادی داره، اونقدر زیاد که اگه کل روز رو بشینه و فکر کنه بازم وقت کم میاره. اصلا اگه کل هفته رو بشینه فک کنه یا کل سال رو بشینه فک کنه بازم وقت کم میاره! فکر کردن به آینده خوبه، ولی نه اونقدر زیاد که از زمان حالت غافل بشی. حتی از من به شما نصیحت فکر کردن به هدف ها و رویاها هم چندان کار خوبی نیست! جدی میگم. تجربه کردم که میگم. شاید تجربه من شکست بوده ولی باز چیزی ازش یاد گرفتم که در اختیار اطرافیانم بزارم. 

ادم وقتی به آینده ش فکر میکنه افسرده میشه! البته روی سخنم با ادمای خوش شانسی نیست که همه جوره زندگی بروفق مرادشونه و چرخ زندگی به میلشون میچرخه، روی سخنم با بدبخت بیچاره های مثل خودم هست که هر روز از یه جایی بدبیاری میارن! نمیخوام منفی نگر باشم چون خودم روزی مثبت اندیش ترین دختر بودم ولی الان فهمیدم مثبت اندیشی هم به هیچ دردی نمیخوره. هی مثبت می اندیشی بد میاری هی مثبت می اندیشی بد میاری. اخرش روح خودت فرسوده میشه!

یاد اون حرف "یاس" میوفتم که میگفت: ادم که به آینده فک میکنه کم کار تر میشه! دقیقا درمورد منم صدق میکنه. اینقد این چند ماه به آینده فکر کردم که نه فهمیدم زمانم چطور گذشت و نه الان حال خوبی دارم. و نه حتی کار مفیدی کردم.

نمیدونم تا چه حد حرفامو قبول داشته باشین، شایدم با خودتون بگین بازم این اومد یه مشت چرت و پرت تحویلمون بده و بره ولی واقعا میگم زیاد به اینده فکر نکنین! چون زمانی که اون چیزی که میخوایین نشد امیدتون از بین میره! دلتون میشکنه، هیجانی که داشتین از بین میره و بعدش هم شاید مثل من دپرس بشید و افسردگی بگیرید.

بجاش توی زمان حالتون زندگی کنین! از امروزتون لذت ببرین. از همین ثانیه ثانیه هایی که داره بی ارزش میگذره باید لذت برد. آینده رو بیخیال شو.

بنظرم این بهترین کاریه که میشه کرد:)

حالا اگه  حرفم رو قبول نداشتین هم نظرتون برام خیلی خیلی قابل احترامه! ولی خب این تجربه ای بود که داشتم و ازش درس میگیرم که دیگه حتی به فردامم فک نکنم. امروز رو باید دریابمシ

 

+عصر همگیتون بخیر باشه

 


عادت

ناجوان مردانه ترین بیماریست، زیرا هر بد اقبالی را به ما می قبولاند، هردردی را و هر مرگی را.

در اثر عادت، در کنار افراد نفرت انگیز زندگی می کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می دهیم، بی عدالتی ها و رنجها را تحمل می کنیم.
به درد، به تنهایی و به همه چیز تسلیم میشویم.

عادت، بی رحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد می شود، در سکوت، کم کم رشد می کند و وقتی کشف می کنیم که چطور مسموم آن شده ایم، می بینیم که هر ذره بدن مان با آن عجین شده است، می بینیم که هر حرکت ماتابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمی کند.
 
یک مرد

 #اوریانا_فالاچی

 

+شبتون اروم♡


این روزا سرم خیلی شلوغ هست. همش دنبال کار جدیدم بودم. اگه نمیدونید کارم چیه باید بگم که من برای سایت ها و مجله های اینترنتی مطلب مینویسم! تقریبا یک هفته قبل،  بنابه دلایلی  از کار قبلیم استعفا دادم. و تا دو سه روز قبل درخواست استخدام یه سایتی رو دیدم! بهشون درخواست دادم و گفتم که ترجمه میکنم و خودم هم مطلب اختصاصی مینویسم. اونا هم گفتن لینک یکی از مطالبی که نوشتین رو برامون ارسال کنید!

تنها لینک دم دستم برای یه مقاله ای بود که حتی خیلی هول هولکی نوشته بودمش! براشون فرستادم و منتظر جوابشون موندم.

در کمال ناباوری میدونید چی بهم گفتن؟

گفتن هرچند که انگار این مقاله برای شما نیست ولی اگه شد باهاتون تماس خواهیم گرفت:/

چقدر اون لحظه دلم خواست هرچی ادب و احترام و شخصیت هست رو کنار بزارم و هرچی از دهنم دراومد بارشون کنم! اخه مثلا من مرض دارم مقاله ای که برام نیست رو براشون ارسال کنم؟! یعنی وقتی برای اونها مقاله نوشتم قلمم رو نخواهند دید؟!

سر این حرفشون خیلی اعصابم خورد شد! ولی بزور خودمو نگه داشتم و گفتم یعنی منظورتون اینه بنده به شما دروغ میگم!؟ 

بعد هم لینک سایتی که ترجمه کرده بودم و فایل وردش رو براشون ارسال کردم:|

از الان هم هی به خودم لعنت میفرستم که چرا بهشون درخواست دادم:/ با این طرز برخوردشون!!!!

+شما جای من بودید باهاشون همکاری میکردید؟!

 

#بخشی_از_اعصاب_خورد_کنی_های_روزانه

#روزانه_نویسی✍

 


 

 

دلداده ی توأم، رؤیای هر شبی…●♪♫
عاشـق نمی شـــدم…●♪♫
عاشق شدم، ببین!●♪♫
رفتی از کنارم امّا، رفتنت پُر از معمّا… حیف…●♪♫
گفتمت از عشق و باور، گفتی از نگاهِ آخر! حیــف…●♪♫
راحت از این دل مرو، که جانم میرود●♪♫
هر کجا روانه شوم، صدایت می زنم…●♪♫
جانِ من رها به سوی تو شد ●♪♫
نگاهِ من، اسیرِ موی تو شد!●♪♫
دل به دریاها بزن…●♪♫
از عشق بگو، زیبای من!●♪♫
به هر کجا روی، کنار توأم…●♪♫


جانِ جانانم تویی!●♪♫
زیبــا تویی! رؤیا تویــی!●♪♫
قسم، به جانِ من قسم! نـــرو…●♪♫
چشمــانش، دار و ندارم بــود… دار و ندارم کـو؟●♪♫
من دل بستم، به آن که دلدارم بود… دلبرِ نازم کــو؟●
دل به دریاها بزن…●♪♫
از عشق بگو، زیبای من!●♪♫
به هر کجا روی، کنار توأم…●♪♫
جانِ جانانم تویی!●♪♫
زیبــا تویی! رؤیا تویــی!●♪♫
قسم، به جانِ من قسم! نـــرو…●♪♫

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

رضا بهرام از عشق بگو

 

 

عاشق این آهنگم:) انقد دوسش داشتم که نمیخواستم وبلاگم ابن اهنگو نداشته باشه. شاید این آهنگ رضا بهرام رو شنیده باشید. اگرم نشنیده بودید پیشنهاد میکنم گوش بدید، فوق العاده س:)


 

 

 

 

 

 

 

 

سلام دوستای گلم

خوبید؟ خوشید؟ در چه حالید؟

امروز داشتم متن هایی که قبلا توی وبلاگ پست کرده بودم رو میخوندم و متوجه اون حجم عظیمی از ناامیدی و دپرسی در نوشته هام شدم و با خودم گفتم که حالم اون موقع ها چقدر بد بوده:(

افسردگی خیلی بده. خیلی بد! جوری که بجای خوب شدن، روز به روز بدتر میشه حالت. هیچ کاری هم نمیتونه حالت رو خوب کنه. نه بیرون رفتن های مکرر، نه دورهمی های دوستانه، نه دردودل کردن با کسی! که نه حالت رو خوب میکنه و نه باعث میشه از دپرسی دربیایی. 

ولی برای خلاص شدن از افسردگی یه راه داره که خودم بارها از اون طریق تونستم از دپرسی دربیام و اونم این بود که:

هدف داشته باشی، آره هدف!

ممکنه با خودتون بگید  آدم افسرده که حال دنبال کردن هدف نداره، ولی باور کنید وقتی یک هدف برای خودتون مشخص کنید کم کم این دپرسی برطرف میشه و به حال اولتون برمیگردید.

اصلا هم مهم نیست چه هدفی دنبال کنید؟!  کوچیک باشه یابزرگ، هدفتون کاری باشه یا درمورد خودتون و زندگیتون!

کافیه فقط کشش این روداشته باشه تا دنبالش رو بگیرید.

مطمئن باشید که حالتون خوب میشه!

چون با دنبال کردن هدف احساس مفید بودن میکنید. احساس اینکه شما در حال زندگی هستید:)

 زمانی که افسردگی میگیرید احساس بی خاصیت بودن بزرگترین احساسی هست که به شما دست میده و چه بسا بعضی ها بخاطر همین احساس دست به خودکشی میزنن.

و دنبال کردن هدف باعث خنثی شدن و از بین رفتن این احساس میشه.

نمیدونم کدوم کتاب بود که خونده بودم میگفت جوانی که هدف نداشته باشه، دست به خودکشی روحی زده!

پس بیایید از همین الان یه هدفی رو برای خودتون مشخص کنید، مطمئنم نه تنها حالتون، بلکه مسیر زندگیتون هم تغییر پیدا میکنه:)

 

+اگه شما همچین تجربه ای داشتین خوشحال میشم که با من درمیون بزارید.

روز هاتون خوب و بر وفق مراد باشه =)


 

#تامل_کنیم

سرخپوست پیری
برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت :
در وجود هر انسان، همیشه مبارزه ایی وجود دارد
مانند ، مبارزه ی دو گرگ!

که یکی از گرگها سمبل بدیها:
مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، و خود خواهی

و دیگری:
سمبل مهربانی، عشق، امید، و حقیقت است.

کودک پرسید :
پدر کدام گرگ پیروز می شود؟

پدر لبخندی زد و گفت ،
گرگی که تو به آن غذا می دهی :)


یا که ناقص پس مده یا این‌که کامل پس بگیر
من دل آسان می‌دهم، باشد تو مشکل پس بگیر

بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شن‌های ساحل پس بگیر

ای خدایی که برایم نقشه دائم می‌کشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر

من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!

مِهر او بر گِرد من می‌پیچد و می‌پیچدم
مُهر مارت را از این حوری‌شمایل پس بگیر

در مسیر خانه‌اش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر

 

#کاظم_بهمنی

 

 

اینم ویس شعر با صدای خودم

 

+سلام بچه ها شبتون بخیر باشه:)  خیلی وقت بود براتون شعر نذاشته بودم و وویس نگرفته بودم. دیگه امروز تنبلی رو کنار گذاشتم و شعری که چند روز پیش از اقای بهمنی خوندم و خیلی لذت برده بودم ازش رو خوندم و براتون پست کردم تو وبلاگ.

امیدوارم دوست داشته باشید=)

 

+اگه خوشتون اومد که چه عالی، حتما بهم بگید تاانرژی بگیرم. اگرم خوشتون نیومد ایراداتمو بگین تا  برطرف کنم=)

 

+شب همگی خوش باشه


نوشتن! نوشتن! نوشتن!

تقریبا میتونم به جرعت بگم که بهترین رفیق، بهترین سنگ صبور، بهترین گوش شنوا، بهترین مسکن برای آدم نوشتنه!

نه خیانت میکنه، نه بهت میگه وقتی برات ندارم، نه نگران از این هستی که یوقت حرفاتو به کسی بگه، نه نگران اینی که درموردت فکر بد کنه، هیچی! بهترین رفیق هر آدمیه

حتی برای منی که الان توی بدترین وضعیت روحی هستم باز مرهم دردمه، تنها چیزی که به ذهنم رسید نوشتن بود. از چی؟ خودمم نمیدونم!

بچه ها بعد مدت ها اومدم. دلم برای تک تک تون تنگ شده بود، حتی شاید شما منو فراموش کرده باشین. ولی من نه!

هربار که بعد یه مدت مدیدی میام وبلاگ با پیام یکی از دوستای خوبم روبه رو میشم، یا یه پیام خیلی کوتاه یا یه پیام بلند. همه جوره میخوام تشکر کنم از لطفش. خیلی شرمندم میکنه بخدا

و اینکه وقتی میام پیامشو میخونم خیلی ذوق زده میشم! نمیدونم چرا یه حس نزدیکی باهاش دارم. انگار سالهاس همو میشناسیم

اصن نمیخوام در مورد مشکلاتم حرف بزنم، دلم میخواد هرچقدرم حالم بد باشه بازم ادعای شاد بودن کنم، تظاهر کنم به شادی. بجای دیدن مشکلاتم و اتفاقای بد، به خوب ترین اتفاقایی که قراره بیوفته فک کنم.

مثلا عروسی خواهرم الهی من فداش شم❤وقتی فکر عروسیشو میکنم دوتا حس متفاوت بهم دست میده، هم حس خوشحالی هم ناراحتی

خوشحالی برای اینکه داره یه خونواده تشکیل میده و سروسامون میگیره، ناراحتی برای اینکه برای همیشه جدا میشیم:(

ولی خب همیشه اینطوریه، همیشه تو یه زمانی همه آدما مسیرشون جدا میشه.

دلم میخواست تو عروسیش بهترین باشم. ولی اگه این بیماری ها بزارن زنده بمونم خودش خیلیه:)

راستی یه خاطره جالب بگم براتون

البته شاید اصن جالب نباشه:/ حالا بزارین بگم

امروز تک و تنها خونه بودم، هدفون گذاشته بودم با صدای بلند، بعد تو آشپزخونه بودم میخواستم شربت درست کنم ولی حس کردم یکی پشت سر منه، حتی زیرچشمی نگاش کردم و دیدم یه چیز سیاهه!!!! یه آدم سیاه. هدفونمو پرت کردم زمینو جیغ کشیدم:||

بعدشم گوشیمو برداشتم رفتم توی گوشه ای ترین مبل خونه کز کردم:/

خدایی خیلی ترسیدم.

آخه شب قبلش موقع خواب آبجیم برگشت گفت لیلا بخدا قسم میخورم حس میکنم یه مردی داره تو‌اتاق ما میخنده صداش خیلی کلفته:|||

واسه همین بود که انقد ترسیدم

ولی نترسین حالم خوبه:))) 

نمیدونم چرا انقد حرف زدم ولی  خیلی وقت بود اینطوری حرف نزده بودم

حالا هم میشینم و‌پستای فالوینگای عزیزمو میخونم و‌لذت میبرم

همتونو خیلی دوست دارم، برام دعا کنید لطفا:)

شبتون بخیر و خوشی:)

 

 


سلام

خوبید خوشید در چه حالید بچه ها:)

خودم که امروز یه روز چرتی داشتم، یه چند باری بحثم شد و کار داشت به دعوا میکشید ولی خب هردومون بیخیال شدیم :( 

راستش داشتم توی اینستا چرخ میزدم که یه ویدوعه خیلی خوبی پیدا کردم، خیلی قشنگ بود، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. و واسه همین گفتم بزارم توی وبلاگ و شما هم استفاده کنید

خیلی دوس داشتم متن بالا بلند بنویسم ولی مغزم قفل شده متاسفانه:( هیچی به ذهنم نمیرسید

این ویدیو رو براتون آپلود کردم، شما اگه دیدینش حتما نظرتون رو برام بنویسید

خیلی دوس دارم بدونم شما چه برداشتی کردین، آیا به شما هم تلنگری زد یانه؟!

 

 

بازم تاکید میکنم حتما ببینیدش:)

 

 

+شبتون قشنگ

 

+وایسید نظرمو بگم درمورد این ویدیو. میخواستم نگم ولی گفتم حیفه! راستش اگه درحال مرگ باشم خیلی حسرتای زیادی هست که با خودم به گور میبرم. من خیانت خیلی بزرگی به خودم و استعداد هام کردم. خیلی خیانت بدی به خودم کردم:( هیچوقت اونجوری که باید و‌شاید برای کشف استعداد هام و پرورششون تلاش نکردم، خیلی اهل اهمال کاری هستم، این ویدیو واقعا تلنگر بدی بهم زد !!! امیدوارم ازش یه درس درست و حسابی بگیرم. بدونم که از خودم و هدفهام چی میخوام

اصن با خودم چندچندم


دلم میخواد تک و تنها برم یه روستای دور افتادهکسی نباشه فقط خودم باشم و خودم!! نه گوشی باشه نه اینترنت و نه هیچ چیزی که منو به جاهای دیگه متصل کنه. 

دلم میخواد دلتنگی هامو، ناراحتی هامو، زخم هامو بغل کنم و ببرم به اون‌ روستا. 

یه خونه کوچیک‌ و نقلی با یه حیاط بزرگ داشته باشم. یه چند تا مرغ و خروس و‌ اردک بخرم و ازشون نگهداری کنم. یه گربه کوچولویی که تو‌ روستا سرگردونه رو با خودم به خونه بیارم و‌اون بشه دوست من!

شبا دوتا  بالش جلوی شومینه بندازم و‌ با یه کتاب بشینم اونجا و به صدای سوختن هیزم گوش  کنم. کتابم رو‌که خوندم با گربه کوچولوم برم بخوابم. صبح زود بیدار بشم صبحونم رو بخورم و برم به مرغ و‌خروس ها دون بدم. لباسمو عوض کنم و‌با گربه کوچولو ببرم یه باغچه گل تو حیاط درست کنم.

غروبا یه لیوان چایی بردارم و‌برم روی پله ها بشینم و‌به خورشید قرمز زل بزنم. فکر کنم و‌فکر کنم و فکر کنم. بعد برم دفتر و قلمم رو بیارم و شعر بنویسم، ترانه بنویسم

این روزا دلم عجیب میخواد از همه آدما دور باشم. با کسی حرف نزنم و‌کسی هم کاری به کارم نداشته باشه. افسردگی چنگه های تیزش رو‌ تا ته توی گوشت تنم فرو‌کرده. جوری که هیچوقت نمیتونم از اون حس خلاص شم. 

دلم مرگ میخواد. تا حالا شده دلتون مرگ بخواد؟  چند روزیه دلم مرگ‌میخواد. قبلا از مرگ میترسیدممرگ برام یه قیافه کریهی داشت که ازش میترسیدم، اما الان.نه! 

ناامید نیستم ولی انگیزه ای برام باقی نمونده.هرچقدر سعی میکنم خودمو گول بزنم و بگم باید واسه آیندت بجنگی ولی خیلی اوقات کم میارم.شاید یه آدم ضعیف باشم. 

 

 

+ خودمم نمیدونم چی نوشتم!!! چون بدجوری شوکه شدم!!!! تازه خبر رسید که یکی از اقواممون به علت تصادف فوت کرده. اون هم یه مرد جوانی که صاحب دوتا دختر کوچولو بود.

خدا به همسرش صبر بده:( خدا به خونوادش صبر بده


گفته بودی درددل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری! کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

#فاضل_نظری 

 

ویس با صدای خودم

 

 

 

 

+ سلام بچه ها خوبید؟ خوشید؟ چیکارا میکنید؟ بعد مدتها با شعر فاضل نظری جانم باز اومدم:) دوستای قدیمم میدونن چقد به فاضل نظری و شعر هاش علاقه دارم، که باز هم با شعر اون بعد مدت ها اومدم.‌ اگه صدام خش داشت معذرت میخوام:(( من وقتی این ویس رو ضبط میکردم حالم خوب نبود. برای همین!!! سعی کردم با شعر خوندن حواسم رو‌پرت کنم که البته موفق هم شدم=)

خیلی دوس دارم نظرتون رو بدونم اگه دوس داشتید شعرو حتما بهم بگید

روزتون پر از اتفاقای قشنگ♥


خانمِ شیرزادِ عزیز،این فقط تو نبودی که همیشه همه چیز را با هم اشتباه میگرفتی و بعد هِرهِر میزدی زیر خنده!خیلی از ماها هم تقریباً شبیه تو هستیم و همیشه در زندگیمان چیزهای ساده ای مثلِ:هدف و آرزو ! گَند زدن و تجربه کردن ! عشق و اختلالات هورمونی ! اُمیدواری و فریب دادن به خودمان ! انعطاف پذیری و سُست عنصری را با هم اشتباه میگیریم و بعداً هِرهِر میزنیم زیر خنده !خنده های تلخ.خنده هایی که تلخی اش را فقط خودمان میفهمیم و بَس!

 

 

یه متن قشنگ از دوست خوبم: ح.جیمی:)

خیلی دوستش داشتم

 

+شب همگیتون بخیر


سلام سلام

همگی سلام؛)

 

امروزخیلی خوشحالم، البته امروز که نه! از دیشب ساعت سه شب تا به الان اصلا انقد شارژ و‌پرانررژی ام که قابل توصیف نیست

حتما خیلی کنجکاو شدین دختری که هر روز میومد موج منفی میداد و توی وبلاگش آه و‌ناله میکرد، چیشده که انقد خوشحاله:)

راستش توسط یه دوستی فهمیدم که جشنواره مهر مادر در راهه و کلا کسانی که میخوان میتونن داستاناشو‌نو بفرستن. منم تصمیم گرفتم که حتما تو‌این جشنواره شرکت کنم ولی خب مثل همه کارهام باز پشت گوش انداختم و یادم رفت، تا اینکه یه هفته مونده بود به ارسال آثار تازه یادم افتاد ای دل غافل!!! من که داستان ننوشتم:/

دیگه شب شد و‌نشستم پشت کامپیوتر و گفتم حتما باید تا صبح یه داستان بنویسم، که البته موفق هم شدم:)

داستانو نوشتم و خب میدونستم ایرادات زیادی داره، از اونجا که نمیدونم چیشده بود خدا بهم یه گوشه چشمی نگاه کرده بود، یه دوست خیلی مهربون و‌خوش قلبی  سر راهم قرار گذاشته بود که واقعا یه استاد بودن برای من. داستانم رو براشون فرستادم و گفتم میشه داستانم رو نقد کنید؟:)

و ایشون هم کلیییی نقد سازنده کردن، قبل از اینکه بخوام ادیتشون بزنم خبر دادن که دایی پدرم فوت شده:(  و‌خب قاعدتا کلی مهمون برامون اومدن و‌اونقدر سرمون شلوغ شد که فرصت انجام هیچکاری رو‌ نداشتم.

روز مهلت آثار بود، خونمون کلی مهمون نشسته بودن، به آبجیم گفتم میشه چند دقیقه مجلس رو‌تنهایی اداره کنی تا من داستانمو ادیت بزنم بفرستم( با یه لحن خیلی مظلومانه)

آبجیم گفت باشه برو ادیت کن، خودم همه کارا رو‌میکنم

رفتن به اتاقم همانا و‌ سرازیر شدن بچه های مهمون ها همانا. 

بین اون بچه ها شروع کردم به خواندن داستان و ادیت زدنش، یکی تو بغلم نشسته بود هی انگشتای کوچیکش رو روی کیبورد میکشید، یکی با عروسک میکوبید به نمایشگر، یکی از بچه ها جلوی آینه افتاده بود به جون لاک های بیچارم و هی میگفت: خاله لاک بزنم؟ خاله لاک بزنم.  و دو بچه دیگه هم که روی تخت بالا و پایین میکردن. و شما منو تصور کنید تو اون لحظه:(

خواهرم اومد بچه هارو بیرون کرد تا بتونم با خیال راحت به کارم برسم ولی دو سه دقیقه نکشید که دیدم همشون با دعوا اومدن اتاق، اینبار سر خرسی که روی تختم بود دعوا میکردن، یکی گوشاشو میکشید میگفت مال منه، یکی پاهاشو. 

آخرش عصبانی شدم و‌فایل رو‌نیمه ادیت یرداشتم و بچه هارو بیرون کردم. مستقیم رفتم تو حموم نشستم و شروع کردم به ثبت نام کردن و فرستادن داستانم:///

مشقت زیادی کشیدم و البته هیچ امیدی نداشتم، مخصوصا وقتی رفتم توی سایت و دیدم تو قسمت داستان کوتاه دوهزار آثار ارسال شده:/

ولی وقتی دیشب رفتم و اعلام نتایج رو خوندم با دیدن اسم خودم شوکه شدم، خیلییی ذوق زده شده بودم. خیلی نیاز داشتم یکی رو بغل کنم از شادی و‌خداروشکر داداشم بیدار بود:))))

اونم خیلی خوشحال شد، واقعا خداروشکر میکنم. میدونم شاید هیچوقت برنده نشم. ولی همین که تونستم قلمم رو به چالش بکشم و تا اینجا بیام خودش کلیه

خداروشکر میکنم بخاطر این موفقیت به ظاهر ناچیز:))))


 

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟

شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی است.

آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم
من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه است


خلاصه هیچ وقت ناامید نشیم.


سلام به همگی

امشب یه حال عجیب دارم،  یه حال قشنگ! یه حالی که بوی خوشی های قدیمم میده، که همین بو واقعا سرخوشم میکنه. نمیدونم حکمت این دو شب چی بود؟! دو شب پر از ماجرا، پر از حرف های پیچیده، پر از تلنگر، پر از انگیزه

دیشب رو که تا ساعت چهار صبح چشم روی هم نزاشتم. خوابم نمیبرد. فکر میکردم فکر میکردم و فکر میکردم.

تا حالا براتون اتفاق افتاده که با یک دوست قدیمی و صمیمی قهر کنید و بعد از مدت ها باهاش آشتی کنید؟ حسی که لحظه آشتی داشتید رو بخاطر دارید؟ یه حس شور و شعف آمیخته بادلتنگی، که وقتی دوستت رو بغل میکنی تازه میفهمی چقدر دلتنگش بودی، تازه میفهمی چقدر دلت برای با اون بودن تنگ شده. تا وقتی که پیش دوستتی، سرمستی، خوشحالی. دوست نداری ازش جداشی. و دیگه رفتارت هم صد البته باهاش  بهتر میشه، قدر بودنش رو بیشتر میدونی.

این دو روز منم این حسو حال رو داشتم. اما فرق من اینجا بود که من با دوستم آشتی نکردم، من با خودم آشتی کردم!!!

من با کسی که مدت ها بود باهاش قهر بودم آشتی کردم. و شما نمیتونید تصورش رو بکنید این آشتی چقدر لذت بخشه برام. هم ذوق دارم هم شادم. اینبار قدر خودمو بیشتر خواهم دونست.چون الان میدونم چه جواهری رو از دست داده بودم:)))

تعریف از خود نیست. ولی الان باز مثه قدیم عاشق خودم شدم. خودمو دوست دارم.خداروشکر که باز برگشتم به خودم:))))

 

 

+ این آشتی های درونی رو براتون آرزومندم:) چون میدونم لذت زیادی داره که باید تجربش کنید

+شب قشنگی داشته باشید❤


Shadmehr Aghili
Entekhab
#ShadmehrAghili

درگیر رویای تو ام ، منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن

دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود
حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود

خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم

باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست
اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است

هرکاری می کنه دلم ، تا بغضمو پنهون کنه
چی می تونه فکر تو رو ، از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بزار ، یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه ، به کم قانعم نکن

خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم

باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست
اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است

 

دانلود آهنگ انتخاب_شادمهر عقیلی

 

 

 

+فک نکنم کسی بوده باشه که این آهنگ فوق العاده رو گوش نکرده باشه، به هر حال دوس داشتم توی وبلاگم یه آهنگ قشنگ‌‌ از شادمهر رو‌ بزارم که عالیه عالیییمخصوصا اون ویالونش:)

 


 

 

 

 

 


شده بار ها با خودتون بگید ای کاش میتونستم ذهن همه رو بخونم؟
ای کاش این قدرت رو‌ داشتم که میتونستم بفهمم تو‌ سر اطرافیانم‌ چی میگذره و در مورد من واقعا چه فکری با خودشون میکنن!!؟
درسته، شاید اولش براتون خیلی جالب و هیجان انگیز باشه‌ اینکه همه چیز رو بدونید. ولی بعد ها تنها کسی که اذیت میشه خود ماییم!
اذیت میشیم چون از چیز هایی با خبر میشیم که هیچوقت فکرش رو‌نمیکردیم، اذیت میشیم چون حقایقی رو میفهمیم که شاید زندگیمون رو دگرگون کنه!
شاید برای همینه که خدا این قدرت رو به بندگانش نداده!! چون هرجوری حساب بکنی ندانستن خیلی بهتر از دونستن حقیقت هاییه که آسایش رو از ما سلب میکنه!
کیسی» شخصیت اول این کتاب به کما میره علیرغم اینکه قادر به دیدن یا صحبت کردن با دیگران نبود، می تونست همه چیز رو به خوبی بشنوه! شاید باور کردنش مشکل بود، ولی چشمان بسته ش حقایقی رو فاش کرد که هیچوقت تو هشیاری و بیداری برملا نمی شدند. اون خیلی زود متوجه شد  کسانی که یک عمر دوست می پنداشتشون، وما کسانی  نبودند که  وانمود می کردند.
کیسی همزمان با تلاشش برای بیرون اومدن از این زندگی خفته و خاموش، هراسان از اینه که مبادا آنچه پس از نجات از این وضعیت در انتظارشه  چیزی بدتر و وحشتناکتر باشه
.
 نقد: میتونم بگم این کتاب یکی از بهترین رمان هایی بود که توی این چند وقت اخیر خوندم. رمانی با سوژه ای جذاب و تعلیقی بالا. طوری که حتی از یک کلمه اش هم نمیتونستم بگذرم و‌مشتاقانه میخوندمش:)
ژانر معمایی این رمان میتونه مخاطبان این ژانرو راضی نگه داره، مطمئنم با خوندن ای رمان یکی از طرفدارانش بشید چون واقعا رمانی فوق العاده س
شاید اولش کمی گیج بشیدو یا حوصلتون سر بره، ولی قول میدم بعدش حتی نتونین کتاب رو‌زمین بزارید، درست مثل من:)
در پس این کتاب پیام خیلی قشنگیه که ترجیح میدم خودتون بخونید تا بفهمیدش. ولی پیامی ساده وپر از مفهومه!
.
.
امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید=)

 


چقدر این روزا منتظر شنیدن یه خبر خوب هستم.دوس دارم یکی تو این بحبوحه، تو این وضعیت غیرقابل تحمل، تو این حال بد بیاد و بهم یه خبر خوب بده!

مهم نیست که اون خبر چی باشه! مهم اینه که بعد مدت ها کمی دلم آروم شه. لااقل میون سیل حوادث بد یچیزی باشه تا خنثی کنه کمی از اون تلخی هارو بشوره ببره

واقعا، شدیدا به شنیدن یه خبر خوب نیاز دارم

دقت کردین چقدر افسردگی و غم و غصه تو جامعمون زیاد شده؟ هر طرف که سرتو میچرخونی یه بدبختی رو میبینی! همه از دم درگیر غصه و درداشون.اگه یکی رو هم ببینم خوشحاله، بهش میگیم دیونه الکی خوش! میگیم حتما یارو چیزی زده.وگرنه خوشی که به ما نیومده

این ناراحتی زده قلم مارو خشده، واقعا الان خیلی دلم میخواد بنویسم! هر روز داستان بنویسم، پست بزارم وبلاگ. ولی هرچی فک میکنم چی بنویسم هیچی به ذهنم نمیرسه

انگار مخم قفل شده!!! 

نیاز به یه ریکاوری شدید دارم:( تنهایی نمیتونم از پسش بربیام! چون از لحاظ روحی روانی خیلی ضعیفم. نمیدونم واقعا چیکار کنم.

 

+سلام، خوبید؟ خوشید؟ شما این روزا مشغول چه کاری هستید؟ کرونا شمارو هم درگیر کرده؟ ای کاش این بیماری هرچه زودتر تموم شه بره:( واقعا خسته شدیم از بس خودمونو قرنطینه کردیم

+ امروز چقدر شبیه روزای جمعه سخیلی دلگیره


وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

خفه خون بگیر، خفه خون بگیر، خفه خون بگیر.

میدونی چرا؟؟؟؟

چون حرفایی میزنی که یه عمر پشیمونی برات دارن.حرفایی میزنی که با هزارتا عذرخواهی هم نمیتونی جمعش کنی چون فقط دل میشکنی، دل!!!!!

پس یادت باشه

وقتی عصبانی هستی، خفه خون بگیر:)


یه روزی وقتی  با یکی از دوستام گرم صحبت شده بودم،   لابه لای حرفامون یهو گفت اگه در آینده من بچه دار بشم هیچوقت تنهاش نمیزارم و توی همه مسیر زندگیش همراهیش میکنم. چون توی زندگی خودم هیچ بزرگتر و دلسوزی نداشتم که تو‌موقعیت های مهم زندگیم راهنماییم کنه! در نتیجه اشتباه های زیادی رومرتکب شدم و شاید اگه پدرومادرم به من کمک میکردن الان توی وضعیت کاری و‌ شخصی  بهتری میبودم. 
من اون آدمو میشناسم همونطور که خودش گفت یه بزرگتر توی زندگیش دخالت نکرد و نصف زندگیش رو با اشتباه کردن گذروند، ولی نکته مهمش اینجاست که اون دختر، به شدت متکی به خودشه! اعتماد به نفسش خیلی بالاست و به خودش اطمینان داره. وقتی هم مشکلی براش پیش میاد به قول معروف ککش هم نمیگزه و به جوری بلاخره مشکلش رو حل میکنه. اما چرا؟ چون اونقدر تو زندگیش با مشکلات مختلف دست و پنجه نرم کرده و‌تونسته خودشو بالا بکشه که الان تو این نقطه وایساده!
راستش کمی که فکر کردم، فهمیدم دوتامون دوقطب مخالف هم بودیم و هستیم. منم خونوادم اونقدر تو زندگیم دخالت کردن و‌از ترس اینکه تصمیم اشتباهی نگیرم حق انتخاب ازم گرفتن که الان وقتی مشکلی برام پیش بیاد، استرس منو میگیره ‌و خودمو گم میکنم. در بیشترین حالت ممکن هم‌ از مشکلات فراریم! چرا؟ چون والدینم همیشه مشکلات منو برطرف میکردن و تصمیمای مهم زندگیمو میگرفتن
الان دوتا از تربیت مختلف، دو خانواده ایرانی براتون گفتم. بنظرتون کدوم تربیت اشتباه بود؟ 
بنظر من که جفتشون! نه به افراطی گرایی خانواده من، نه به تفریطی بودن خانواده دوستم!
بنظرم باید اعتدال این دوتا رو رعایت کرد. خانواده تا یه جایی باید فرزندشو همراهی کنه. بعد از اون باید باقی ماجرا رو به خود فرزندش بسپاره. اگر هم مشکلی پیش اومد، با  خواست خود اون بچه دخالت کنه. نه که به طور کامل رهاش کنه به امان خدا
منم اگه یه روزی بچه دارشدم سعی میکنم دخالت بیجا توی زندگیش نداشته باشم. صرفا چون بدنیا آوردمش، حس نکنم مالکش منم! و باید با خواست و سلیقه من زندگی کنه. چون اونم آدمه. حق انتخاب داره، حق زندگی داره.
دست و پای بچه هامون رو غل و زنجیر نکنیم!  کنارشون وایسیم و مراقبشون باشیم، ولی تصمیمات زندگیشون رو به خودشون واگذار کنیم. اونا هم  آدمن و حق انتخاب دارن

 

 

+سلام بچه ها، بعد مدت ها باز اومدم:) البته با سفارش دوست خوبم. واقعا بنظرم دوستای وبلاگی  واقعی ترین دوستایی هستن که میتونیم داشته باشیم. دوستتون دارم خیلییی خیلییی زیاد:))

تنتون سالم، دلتون شاد:)

 


 

 

با صدای باز شدن در از جا میپرم! سرایدار شرکت را میبینم. که چراغ را روشن کرده و با یک سینی چای نگاهم میکند. دستی به روی صورتم میکشم. بلند میشوم و سر جایم درست مینشینم. خانوم اصغری لبخند عمیقی میزند و به سمتم می اید:
- انگار امروز خیلی خسته شدی؟!
پوفی میکشم و سرم را با تاسف تکان میدهم:
-اصلا نمیدونم چطور شد خوابم برد!
 کیفم را که جای بالش گذاشته بودم گوشه ی مبل، برمیدارم تا جا برای نشستن او باز شود. با صدای مهیب رعد و برق لحظه ای همه جا روشن میشود. لیوان چایی را از روی سینی برمیدارم:
-بارون چرا یهو گرفت!
نگاهم را به پنجره ای که خیس از دانه های درشت باران شده بودند میدهم و ادامه میدم:
- بخاطر کارام موندم شرکت. الانم بخاطر بارون باید باز بمونم اینجا. 
  با نگاه مرموزی به من خیره میشود:
-حتما توش حکمتی هست!
سرم را میچرخانم و نگاهش میکنم. صورتش در آن تاریکی حالت خوفناکی به خود گرفته بود. ناخوداگاه ترسی درون دلم جا باز میکند. اما این ترس را پس میزنم. چرا باید از همجنس خودم بترسم! آنهم کسی مثل خانوم اصغری. شاید چون شب است و اینطور رعدوبرق گرفته  ترس برم داشته! لیوان چایم را سر میکشم و برای اینکه سکوت را بشکنم دست به کار میشوم:
-اقای اصغری پایینن؟!
بدون اینکه جوابم بدهد با همان چشمان وزغی و همان لبخند عمیق، سرش را تکان میدهد. دوباره از رنگ نگاهش میترسم. چرا عین دیوانه ها به من خیره مانده! نمیتوانم نگاهش را تحمل کنم. مخصوصا ان لبخند عمیق مسخره اش! برای اینکه دس به سرش کنم لیوانم را روی میز میگذارم:
-خیلی ممنونم که بیدارم کردین! من برم اتاق کار پرونده هارو بیارم. باید روشون کار کنم.
صدایی از او بلند نمیشود، فقط  با  یک نگاه مرموز خیره است به من!  مطمِنم اتفاقی افتاده. ترسم بیشتر و بیشتر میشود. از روی مبل بلند میشوم و به سمت اتاقم میروم. با شنیدن صدای پایی که به من نزدیک و نزدیک تر میشد برمیگردم. میبینم صاف پشت سرم ایستاده با یک پوزخند ترسناک! اب دهانم را قورت میدهم:

ادامه مطلب


 

این روزا همش سعی میکنم حالمو خوب کنم. سعی میکنم بیخیال از بعضی مشکلاتی که توی زندگیم بوجود اومدن، خوشحال باشم. مثبت اندیش باشم، افکارای منفی و بد رو از خودم دور کنم. اما نمیتونم! راستش منفی بافی و منفی نگری تا ته عمق وجودم نفوذ کرده و ریشه کرده، نمیدونم چطوری از دستشون خلاص شم.  نمیخوام آدم افسرده ای باشم. ولی نمیدونم کی و چطوری اینهمه تغییر کردمو و خودم خبرندارم. 

شاید باورتون نشه الان فک میکنم با یه غول سیاه بد قیافه طرفم و بایدشکستش بدم، اما نمیتونمخیلی ضعیف تر از اونم افسردگی خیلی ضعیفم کرده:((

دعا کنید که بتونم.

این یه آهنگ قشنگیه ک هر وقت حالم بده بهش گوش میدم. براتون میزارم ک گوش کنید. اینم بگم این یه آهنگ کوردیه ، خودمم کوردم:)))

پیشنهاد میکنم حتما گوش بدینش

 

 

+شما راهی بلدید ک از شر منفی نگری خلاص شم بچه ها؟؟؟ لطفا راهنماییم کنید

+ نماز روزه هاتونم قبول باشه


این روزا خیلی سرگرم گوش دادن به فایل های صوتی و خوندن مطالب روانشناسی هستم.
تقریبا میتونم اینجور بگم که روزامو با شنیدن صدای هلی تاک شروع میکنم، بعدش هم صدای دکتر هلاکویی پلی میشه تاااا زمانی که حتی بخوابم! و واقعا هم راضیم از این کارم. لااقل میتونم با صحبتاشون، با راهنمایی هاشون چند درجه شخصیت خودمو بهتر کنم.
چیزی که خیلی برام جالب بود و خواستم امروز درموردش با شما حرف بزنم یکی از صحبت های دکتر هلاکویی بود که میگفت شخصیت الان ما در چند سال اول زندگی شکل گرفته! یعنی اگه ما شخصیت وابسته یا مستقل اگه شخصیت شکاک یا پارانوئیا اگه شخصیت بدون اعتماد بنفس یا عزت نفس اگه شخصیت عصبی یا ضعیفی داشته باشیم همه اونها برگرفته از رفتاری هست که درگذشته و بچگی والدین ما با ما داشتند.
خیلیی عمیق بود این جمله.
کمی که بهش فک کردم. اختلال یا مشکلاتی که امروز همش با اون درگیرم رو تازه فهمیدم که به چه علت درمن بوجود اومده!
به گذشتم فک کردم و رفتاری که والدینم خیلی ناخواسته با من داشتن باعث شده بود حالا من باید با اون مشکل دست و پنجه نرم کنم و اذیت بشم.
منی که عاشق بچه بودم با شنیدن این حرفا کمی دچار شک شدم که لیلا بچه اوردن به همین اسونیا نیستااا
فک کن بچه دار بشی و اگه یه رفتار نامناسبی داشته باشی در اینده بچت چنان مشکل ساز خواهد بود که بیا و ببین!!!
و به این فک کردم که ای کاش ای کاش و ای کاش تمام کسانی که میخوان بچه دار بشن، لااقل قبل از بچه دار شدن کتاب های روانشناسی بخونن تا بدونن چطوری باید با بچه رفتار کرد که در اینده اونا مشکلی بوجود نیاد! ما که با مشکل بزرگ شدیم:(((( لااقل اونا با مشکل بزرگ نشن. اونا این سختی هارو تحمل نکنن
دوستان  اگه بچه دار هم هستید لطفا لطفا لطفا باهاشون یه رفتار درست داشته باشید. بدونید که ناخواسته انجام دادن یک رفتار نامناسب با بچه توی شخصیت ایندش بشدت تاثیر میزارید!
نگاه کنید چقدر من رفتم بالای منبر و نمیتونم پایین بیام:)))
جاتون خالی هوای بیرون سرده و داره برف میبره من کتار بخاری نشستم و یه چایی واسه خودم ریختم و همونطور که داره بخارش رقص کنان از لیوانم بالا میره دارم براتون مینویسم
امیدوارم که حال هممون خوب باشه و هیچ درری اذیتمون نکنه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها